نظریه «تحلیل ارتباط محاورهای» برن (۱۹۷۶) در واقع سازشی است بین روانکاوی و ارتباط متقابل. مختصر اینکه برن (۱۹۷۶) معتقد است که انسان برخوردار از رضایت از زندگی دارای این ویژگیها است:
۱- بین حالتهای من او (من والدینی، من کودکی و من بزرگسالی) تعادل برقرار است و در صورت به هم خوردن این تعادل، توانایی سازماندهی مجدد شخصیتش را دارد.
۲- نتیجه گیری بر اساس وضعیت چهارم (من خوب هستم، تو خوب هستی) است، زیرا سه حالت قبلی به کودکان اختصاص دارند و الگوی شخصیت کودکی و افراد نابالغ هستند.
۳ – چنین فردی در هر لحظه از نوع حالت نفسانی خودش اگاهی دارد . چون رفتار انسان مبتنی بر مجموعه ای از احساسات ، اخلافیات و کنترل اگاهانه است.
۴ – دارای شخصیت سازمان یافته است و مرزهای شخصیتی آن مشخص شده و در عین حال نفوذ پذیر است و در هنگام رویارویی با تعارضات شدید درونی، بصورت اگاهانه به گونه ای از این بخشها استفاده میکند که هر کدام نقش متناسب خودشان را انجام دهند.
۵ – چنین فردی در ابعاد مختلف شخصیتش «تعصب و تغییر ناپذیری» ندارد و ضمن شناختن الگوهای موفقیت آمیز رفتاری و اگاهی از تصادها و تشابهات درونی خودش، آزادی انتخاب بیشتری دارد.
۶ – مسئولیتش رفتار و تفکرش را میپذیرد و رفتار او با دیگران آگاهانه و مبتنی بر صمیمیت و علاقه است.
۷ – علاوه بر تصمیم گیری و انتخاب آگاهانه در زمان حال زندگی میکند نه در گذشته یا آینده.
مبنای فعالیت در نظریه برن ، نیاز به تشخیص و منزلت است. یعنی اینکه فرد هم مورد احترام دیگران واقع شود و هم برای دیگران احترام قابل شود و شخصیت سالم نیز بایستی چنین خصوصیتی را در تعامل با مردم و جامعه داشته باشد (هریس،۲۰۰۹).
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
دیدگاه سالیوان
نظریه سالیون با عنوان «نظریه روابط بین فردی» شهرت یافته است. بنابر نظریه سالیوان شخصیت «الگوی نسبتاً پایدار و مکرر موقعیتهای بین فردی است که زندگی انسان را مشخص میکند». به عقیده وی انسان از بدو تولد تا مرگ تحت تاثیر روابط بین فردی است و افکار و احساسات او نیز متاثر از این امر است. گر چه وی اهمیت وراثت و رشد را انکار نمیکند، اما انسان را محصول تکامل اجتماعی میداند.
نظریه شخصیت سالیون ویژگیهای مهمی را برای دستیابی به رضایتمندی از زندگی عنوان میکند که عبارتند از (نقل از فیست و فیست،۲۰۱۰):
۱ – شخصیت برخوردار از رضایتمندی از زندگی «انعطافپذیر» است و با توجه به موقعیتهای بین فردی نوین، در روابطش با دیگران به صورت متناسب تغییر پذیر است.
۲ – این فرد قادر به تمایز گذاری بین افزایش و کاهش «تنش» است و رفتار او در جهت کاهش تنش معطوف میشود.
۳ – به گفته سالیوان شخصیت برخوردار از رضایتمندی از زندگی بایستی همیشه در حال «آموزش و فراگیری روابط و ارتباطات» باشد.
۴ – زندگی شخص برخوردار از رضایتمندی از زندگی، دارای جهت یافتگی است. بدین معنی که امیالش را به خوبی یکپارچه میسازد که منجر به رضایتمندی شود یا اضطراب او را نسبتاً کم کند یا از بین ببرد. بنابراین دستگاه روانی شخص برخوردار از رضایتمندی از زندگی، حداقل تنش را دارد و چنین فردی معمولاً روابط اجتماعی انعطاف پذیر، واقعی و اعتمادآمیز دارد.
دیدگاه فروم
اریک فروم(۱۹۶۳) معتقد است که پیشرفت و رشد شخصیت به فرهنگ بستگی دارد. جامعه نا سالم در اعضای خود عشق ورزیدن، باروری و خلاقیت، تعقل، عینیت و نیرومندی را میدهد و با این شیوه کارآمدی انسان کامل را تسهیل میکند. رابطه رضایت از زندگی با ماهیت جامعه بدین معنی است که بنا به شرایط جامعه، تعریف رضایت از زندگی در طول زمان و مکان تغییر یابد. فرد برای دستیابی به رضایت از زندگی باید نیازهایش را با کمک «شیوههای مولد، بارور و خلاق» ارضا کند و اگر از طریق شیوههای نا معقول نیازهایش را برطرف کند، دچار سرخوردگی میشود.
بنابر عقیده فروم انسان بین «آزادی و ایمنی» نوعی تعارض و دوگانگی دارد . همین تعارض پنج نیاز روانی را در او بر میانگیزاند که نحوه ارضای آنها، تعیین کننده رضایت از زندگی او میباشد. این نیازها عبارتند از: وابستگی یا تعالی، اصالت و ریشه داشتن، احساس هویت، چارچوب جهت گیری».
نیاز وابستگی: انسان دلیل آگاهی از گسستگی وابستگیهای اولیه اش با طبیعت بدنبال ایجاد وابستگیهای نوین با انسانهای دیگر است. وابستگی و یگانگی با دیگران از لوازم سلامت روان شناختی است.
عشق: راه سالم و سازنده پیوند با جهان است، زیرا هم نیاز ایمنی و هم یکپارچگی فرد را تامین میکند. عشق در نظریه فروم معنای وسیعی دارد که عشق جسمانی تا احساس همبستگی و عشق به انسانیت را شامل میشود.
نیاز به تعالی: این نیاز انسان را از حالت منفعل بودن فراتر میبرد و موجب خلاقیت او میشود و در نهایت باعث احساس آزادی و هدفمندی در او میگردد.
نیاز به اصالت و ریشه داشتن: به عقیده فروم «تنهایی و ناچیزی» جوهر وضعیت بشر است. علت پیدایش تنهایی بشر از هم پاشیدن وابستگیهای اولیه او با طبیعت و فرو ریختن احساس ایمنی او است. مطلوبترین راه احساس اصالت و ریشه داری، ایجاد حس «برادری» با همنوعان است. برادری به معنای احساس ارتباط، عشق، توجه و مشارکت در جامعه است.
نیاز به احساس هویت: انسان بایستی فردیت داشته باشد، یعنی به کمک فردیت به معنای بخصوص و مشخص هویت خودش برسد. میزان فردیت هر انسان تابع میزان از بین بردن علایق زناگونه با خانواده، طایفه یا ملیت خودش است . همرنگی با ویزگیهای یک ملت، نژاد، مذهب، شغل و حرفه نشاندهنده شیوه ناسالم احساس هویت یافتن است .
نیاز به چهارچوب جهت گیری: چهار چوب جهت گیری انسان باید متکی بر عقل و خرد باشد، زیرا فقط با خرد میتوان تصویری واقعگر و عینی از جهان بدست آورد. انسان برخوردار از رضایت از زندگی ادراکات جهان را با نیازها و ترسهای ذهنی خودش تحریف نمیکند. فروم معتقد است که انسان دارای رضایت از زندگی کسی است که عمیقاً عشق میورزد، آفرینشگر است، قدرت خرد و تعقل را در خودش کاملاً پرورانیده است، خودش و جهان را به شکل عمیقی ادراک میکند، احساس درست پایدار دارد، با جهان در پیوند است و در آن ریشه و اصالت دارد، حاکم سرنوشت خودش است و از علایق زناگونه آزاد است (فیست و فیست،۲۰۱۰).
دیدگاه یونگ
به عقیده یونگ در اغلب موارد علت نارضایتی از زندگی، «یک سونگری» است. یک سو نگری به اشکال مختلفی روی میدهد که دو نوع از آنها اهمیت اختصاصی دارند. در مورد نخست شخص در مورد اهدافی دچار مشغله فکری میشود که این اهداف برای یک مرحله پایینتر از چرخه زندگی متناسب بودهاند. شخص جوانی که دچار وسوسه فکری مربوط به مشکلات دوران کودکی و خردسالی است، نمیتواند به نحو موثر از عهده خواستههای زندگی و رقابت اجتماعی برآید. شخص میانسالی که هنوز به جایگاه اجتماعی و جنسیت علاقمند است نیز به همین اندازه دچار سردرگمی شده است، زیرا این موضوعات نبایستی تا این اندازه در زندگی این شخص حائز اهمیت باشند. مشکل دوم یک سو نگری ممکن است به صورت توسعه بیش از حد یک نگرش یا عملکرد اساسی و بنیادین باشد که موجب شود شخص «نقاب» خودش را بی از حد جدی بگیرد.
دوم و مهمتر اینکه یک سو نگری فرایند تفرد را متوقف میسازد. هدف نهایی روانشناسی فروید و آدلر مصالحه فرد با خواستههای جامعه است. یونگ این مرحله را نخستین هدف الزامی در سلسله مراتب تفرد میداند. به نظر وی تفرد بالاتر از مصالحه با جامعه است. تفرد به معنای منفرد شدن ، همگون شدن و منحصر به فرد شدن بی نظیر و غیر قابل مقایسه است.
تفرد یعنی تولید و شکوفایی تمامیت بالقوه ذاتی فرد. تفرد مستلزم این است که فرد به کلیت و یکپارچگی برسد. لذا یونگ معتقد است که تعداد خاصی از افراد هر جامعه نا کامل باقی میماند. تفرد در ساده ترین شکل آن عبارتست از تمییز تدریجی «من» یا خود آگاهی از ناخودآگاهی . اما یونگ افزایش بیش از حد خود آگاهی را به همان اندازه اندک بودن آن آسیب گونه میداند و از این لحاظ وضعیت متعادل تری را اتخاذ کرده است.
به نظر یونگ دستیابی به رضایت از زندگی و خود شناسی یکسان هستند. دستیابی به رضایت از زندگی با سه معیار مشخص میشود: نخست بایستی واپس زنی تخلیه شود و تنشهای بین کنشها و نگرشهای ناخودآگاه و خود آگاه به آرامش مبدل شوند تا فرد بتواند از راه معرفت خود به آرامش و صفای دورنی برسد. دوم فرد بایستی بیان نمادین ناخودآگاه را درک کند. سوم شخص بتواند از طریق ایمان شخصی به نماد یا اسطوره خصوصی خود شناسی نزدیک شود (پروین، ۱۳۸۹).
دیدگاه آلپورت
به نظر آلپورت نارضایتی از زندگی پیامد «نقصان و کمبود سلامت روانی» است. فردی که از زندگی رضایت ندارد، پرتوقع، سلطهجو، حسود، هیستریک و انفعالی است و دلش به حال خودش میسوزد. تا پایان جنگ جهانی دوم تعدادی پژوهش تجربی در مورد ماهیت رشد شخصی» انجام شده بود که این مطالعات به نتایج نسبتاً همخوانی دست یافته بودند . آلپورت نتایج این مطالعات را به صورت شش معیار در مورد پختگی و بلوغ روانی خلاصه کرده است و ادعا میکند که برای رسیدن به رضایت از زندگی، باید این ملاکها را به دست آورد. این ملاکها عبارتند از (نقل از فیست و فیست،۲۰۱۰):
۱- توانایی گسترش خویشتن: کودکان نوعاً خود محور هستند، اما علایق افراد بالغ در خارج از خودشان ریشه دارد؛ از جمله علاقه آنها به سلامتی و بهزیستی دیگران.
۲- ارتباط مناسب یا تعامل فرد با دیگران: ارتباط فرد بالغ با دیگران صادقانه و صمیمی است، بویژه با خانواده و دوستانش.
۳- امنیت عاطفی: شخص بالغ میتواند محرومیتها و تحریکات غیر قابل اجتناب زندگانی را بدون از دست دادن وقار و متانت تحمل نماید. این بدین معنی نیست که این افراد راحت و آسوده، بشاش و خوشبین و ساده انگار هستند، بر عکس این افراد بر حسب موقعیت خلقی هستند.
۴- هوش کنشی یا عقل سلیم: افکار و ادراک فرد بالغ بطور کلی کارآمد و درست است. این مسئله پرسشی را در مورد رابطه بین سلامت روانی و هوش پدید میآورد. افراد بالغ معمولاً هوش بالای متوسط دارند ولی هر کسی که هوش بالای متوسط داشته باشد الزاماً بالغ نیست.
۵- بصیرت نسبت به خویشتن: هر کسی فکر میکند که نسبت به خودش بصیرت و بینش دارد، اما در واقع چنین نیست. آلپورت بصیرت به خویشتن را به این صورت تعریف میکند: رابطه آنچه که فرد فکر میکند هست و آنچه که دیگران در مورد او فکر میکنند، بخصوص روانشناسی که فرد را مطالعه و بررسی میکند.
۶- جهت مندی: جهت مندی یعنی اینکه زندگی فرد بالغ به سوی هدف یا اهداف انتخاب شدهای در حرکت باشد. هر فرد اهداف خاصی برای زندگی دارد که سعی عمده اش مصروف رسیدن به آن میشود. به عقیده آلپورت جهت مندی نتیجه نوعی فلسفه یکپارچه ساز در زندگی است که در تحت نظارت این فلسفه ارزشها، اهداف و ایدههای فرد سازماندهی میشوند.
موضعگیریهای نظری در خصوص رواندرمانی پویشی کوتاه مدت
نظریه روانپویشی کوتاه مدت
زیر بنای نظری الگوی درمانی دوانلو از دومین نظریه فروید در زمینه اضطراب ناشی شده است. در واقع فروید اضطراب را واکنشی برای بالا بردن توان فرد در برابر تنشهای غریزی می دانست.
اضطراب نشانه ی خطر برای ایگو و هشداری برای وقوع ضربه روانی است. ضربه روانی بر اساس تعریف فروید (ناشی از جدایی و از دست دادن موضوع عشق) است (فروید، ۱۹۲۶). او معتقد بود این جدایی و از دسوت دادن موضوع دلبستگی که به ضربه روانی می انجامد براساس احساس درماندگی روانی ووابستگی او به مراقبت کنندگان اولیه که بقا او را تامین می کنند تبیین میشود.
عامل اصلی مورد توجه در نظریههای روانپویشی کوتاه مدت، عواطف میباشند و اعتقاد بر این است که سازماندهی عواطف فرد در سالهای اولیه زندگی و در تعامل با مادر (مراقب) شکل گرفته است. عواطف، سیستم انگیزشی اولیه هستند که برای همه افراد بشر مشترک بوده و اجزاء غریزی رفتار انسان به شمار میروند. عواطف مادرزادی بوده و در واقع سبکهای واکنشی هستند که به صورت سرشتی و ژنتیکی تعیین میشوند و نخست از طریق تجارب فیزیولوژیکی و بدنی راه اندازی میشوند. عواطف بلافاصله در رابطه با تعاملات با مراقبین فعال شده و بعد به لحاظ شناختی تنظیم و مرتبط میشوند (باربر[۱۱۱] و همکاران، ۱۹۹۷). به مرور زمان، تعاملات اولیه بین کودکان و مراقبین شان درونی میشوند و بتدریج سازمان مییابند تا روابط موضوعی درونی را شکل دهند. این روابط موضوع درونی، بلوکهای اساسی سازنده در کلیه ساختارهای روانشناختی هستند.
بیبی[۱۱۲] (۲۰۰۲)، با بهره گرفتن از نوارهای ویدئویی، مطالعاتی در زمینه تعامل اولیه نوزاد با مادر و شکل گیری عواطف انجام داد. مطالعات بیبی (۲۰۰۲) نشان میدهد که چگونه آگاهی مادر از حالت عاطفی نوزاد میتواند به عنوان تعدیل کننده عواطف نوزاد عمل کند، رفتار نوزاد را سازمان دهد و در نهایت شخصیت او را شکل دهد. در حالیکه مادرانی که در شناسایی عواطف نوزاد موفق نباشند، میتوانند به آشفتگی رفتاری و آشفتگی تجارب عاطفی نوزاد منجر شوند (نقل از کرنبرگ، ۲۰۰۴).
فوناگی و تارگت[۱۱۳] (۲۰۰۸)، رویکرد مشابهی اتخاذ کرده اند، که بر نقش تعاملات مادر- کودک در ظرفیت رو به رشد کودک برای انعکاس حالات هیجانی خود و دیگران تأکید میکند. آنها مطرح ساخته اند که مادر از طریق “توجه کردن[۱۱۴]” به نوزاد و پاسخ دهی به نیازهای او، به کودک اجازه میدهد تا تجربه هیجانی محتمل، دقیق و متمایزی را درونی سازد. به عبارتی کودک توانایی انعکاس تجربه عاطفی خودش را پیدا میکند. عدم ظرفیت مادر در پاسخ دهی به نیازهای کودک و عدم ظرفیت او برای بازتاب دقیق حالات عاطفی نوزاد، بخش منفی تجربه کودک را افزایش میدهند.
در نخستین دوران زندگی نوزاد، دو مجموعه از ساختارهای ذهنی شکل میگیرند؛ مجموعه ای با حالات عاطفی مثبت که رفتارهای “نزدیک شدن[۱۱۵]” را برانگیخته میکند و مجموعه ای با حالات عاطفی منفی که رفتارهای اجتناب را برانگیخته میسازند. روان تحلیل گران اغلب به این دو سیستم، به عنوان سیستمهای انگیزشی فراگیر اشاره میکنند مثل کشانندهها، لیبیدو، و پرخاشگری (برنر[۱۱۶]، ۱۹۷۵). خشم خام[۱۱۷]، عاطفه اصلی روابط موضوعی درونی پرخاشگرانه را بازنمایی میکند. نوسانات خشم خام در واقع ریشه و منشأ نفرت و تخریب را که عواطف مسلط در اختلالات شدید شخصیت هستند، تبیین میکند. عاطفه برانگیختگی جنسی، مجموعههای جنسی روابط موضوعی درونی را تشکیل میدهد. به تدریج تکانهها و امیال جنسی تحت سلطه نیازهای وابستگی و صمیمیت قرار میگیرند. ناخودآگاه پویا روابط موضوعی درونی را در بر میگیرد که تظاهرات نسبتا شدید تکانههای شهوانی، وابستگی و پرخاشگری است (کرنبرگ، ۲۰۰۴).