مکتب نئورئالیسم، بخصوص شاخه کنت والتزی آن (در مقابل شاخه گاتفرید کارل کیندرمنی که مانند مورگنتا بر اصالت دولت تأکید دارد)، وجود سیستم بین المللی را که اجزای آن در تعامل و تعاطی مستمر هستند، مسلم می انگارد. در مقابل رئالیست ها ، که بر اصالت دولت های ملی و نفی نقش ساختارهای غیردولتی تأکید م ی کردند، نئورئالیسم، آشکارا از مهم « اقتضای سیستم » سیستمی مرکب از اجزای متعامل سخن می گوید. در این رویکرد، هم ارتقاء م ی یابند .که بعضاً به واسطه نقش مهم خود تا حد اعضا « تصمیم اجزا » است و هم اهمیت دارد و هم واقعیات، هم همکاری وجود دارد و هم منازعه، علاوه بر آن، هم برداشت هم منافع نقش قابل توجهی دارد و هم قدرت، هم هنجار دارای اعتبار است و هم نفع.
این در حالی است که در برداشت رئالیستی، مقولاتی مانند هنجار ، ب ه واسطه خاستگاه، به عنوان F نامعلوم و ماهیت سنجش ناپذیرش ، طرد م ی شد و یا مقولاتی مانند نیات ، به دور افکنده می شدند و نیز بر منازعه به عنوان یگانه قانون روابط بیناشخصی و F تخیل گرایی بین المللی، پای می فشردند.
عمل م ی کنند و این « در رابطه با یکدیگر » به عقیده کنت والتز، اجزای سیستم بین المللی اجزا، به دلیل رفتارهای متفاوت، به نتایج متفاوتی نایل می آیند. مهم این است که آنها در تعامل با هم هستند.( Keneth, Waltz,1979,33-34)
این تعامل، هرچند وابستگی متقابل و مثبت نیست، اما متفاوت از روحیه والتز از » . انزواطلب، خودخواه و ستیزه جوی فرد یا دولتی است که مدنظر رئالیست ها بود(Buzan, Barry et al,1993)
«ساختار به عنوان متغیر مقیدکننده یا محدودسازنده رفتار سیاسی یاد می کند ساختاری، تحت رهبری و مدیریت قدرت هژمون نیست. بنابراین، استقلال جویی و خودکفایی، موضوع امنیت ملی را نزد واحدهای عضو سیستم برجسته می کند و اعضا می کوشند از طریق توسعه داخلی یا ائتلاف راهبردی، ضریب تهدید و آسیب پذیری خود را به حداقل برسانند.
(( اینجا فقط تکه ای از متن درج شده است. برای خرید متن کامل فایل پایان نامه با فرمت ورد می توانید به سایت feko.ir مراجعه نمایید و کلمه کلیدی مورد نظرتان را جستجو نمایید. ))
بنابراین، کوشش و سیاست گذاری داخلی و خارجی اعضا، برحسب وزن آنها در جهت گیری کشور تنظیم می شود. در عین حال، هنوز قدرت و حدود شمول سیستم به اندازه ای نیست که اعضا را به تبعیت از فرمولی واحد و مشترک وادار کند. به همین دلیل است که با تحول در میزان قدرت اعضای موازنه، سیستم هم تغییر م ی پذیرد. به تعبیر گیلپین، هرگاه دولت ها بدی ن نتیجه برسند که سود تغییر وضع موجود، بیش از تداوم آن است، انتخاب عقلانی حکم به تغییر وضع موجود می دهد.
-
- اولویت توانایی بر نیت
یکی از مهمترین تفاوت های رئالیست ها و لیبرال ها، این بود که دسته اول بر قدرت عینی و ملموس تأکید داشتند؛ در حالی که دسته دوم، نیت و اراده و به طور کلی باورهای جهان شمول ذهنی را مقدم بر توان فیزیکی می دانستند. این تفاوت فکری در منازعه بین نئورئالیست ها و نئولیبرال ها هم تداوم یافته است. بر این اساس، نئورئالیست ها قایل به شکل دهی به نیات توسط قدرت بالفعل هستند؛ در حالی که لیبرال ها، قدرت را تابعی از برداشت های ذهنی و نیات درونی می دانند. استقلال امر واقع که از اعتقادات اساسی رئالیست ها بود، در نزد نئورئالیست ها هم، هرچند با تغییراتی در محدوده شمول آن، حضور دارد. نئورئالیست ها، در مقابل نئولیبرال ها جبهه می گیرند که فقط سعی در افزایش اندازه کیک بین المللی دارند و هدف خود را نه منافع ملی که رهایی بشر عنوان می کنند. تفاوت مهم رئالیست ها و نئورئالیست ها ، در ارج نهادن به توانایی، این است که رئالیست ها، بر چهره ملموس و خشن قدرت توجه داشتند و قدرت را صرفا به تبعیت آشکار تابع از آمر فرومی کاستند؛ در حالی که نئورئالیست ها ، بر چهره های جدید قدرت نظیر نیروهای باوراننده، اقناع و اغواکننده نیز توجه داشته و بنیان گذاران رئالیسم کلاسیک را نکوهش می کنند که صرفا زور را ستایش کرده و آن را تنها وسیله کسب، حفظ وتوسعه قدرت می شمردند.
-
- دولت به عنوان اولین بازیگر
بازیگر نظام بین الملل می دانستند و معتقد بودند که دولت به « تنها » رئالیست ها، دولت را عنوان تجسم کامل اتباع خود، دارای قدرتی تام، تفکیک ناپذیر و غیرقابل سلب می باشد. نئورئالیست ها، ضمن قبول دولت به عنوان بازیگر اصلی، به نقش عوامل غیردولتی و فرایندهای بین المللی هم اعتقاد دارند که در بعضی مواقع، حتی به نقش دولت شکل داده و در به نتیجه رسیدن یا نرسیدن اقدام دولتی، مؤثر واقع می شوند. علاوه بر این، رئالیست ها در مقابل لیبرال ها، که دولت را کارگزار اخلاق می دانستند ، آن را بازیگری که همیشه در جستجو و سخن می گویند « ارزش » تجمیع قدرت است، تعبیر می کنند؛ اما رئالیست ها، به جای قدرت، از و دولت را بازیگر بیشینه کننده ارزش می دانند. هرچند مقصود نئورئالیست ها از ارزش، درنهایت، قدرت با چهره ای دیگر است؛ اما توجه به چهره های متعدد قدرت، دارای لوزام پیشینی و الزامات پسینی متعددی است که با مفروضات رئالیستی، فاصله زیادی دارند. برای مثال ، لازمه توجه به چهره نخست و سخت افزاری قدرت، توسعه ماشین نظامی یا گسترش سرزمینی است. در این فرمول از قدرت، عناصری مانند رضایت، فرهنگ، هم کاری و گفتگو اهمیت می یابد. در این تلقی، دیگر دولت را نمی توان تنها بازیگر قلمداد کرد؛ بلکه برعکس، دولت ها حتی برای تکثیر و تحکیم قدرت خود، به جامعه نیازمند می شوند و همین نیاز، دولت را به جستجوی ارزش سوق می دهد نه زور یا قدرت عریان.
-
- ساخت آنارشیک نظام بین الملل
ساخت هرج و مرج آمیز نظام بین الملل و تلاش همه دولت ها برای افزایش امنیت و بقای ملی، ایده ملی رئالیست ها و نیز نئورئالیست هاست. نئورئالیست ها ، در بحث با نئولیبرال ها ، همواره بر این تز خود اصرار می ورزند که هنوز قاعده اصلی در تعامل بین دولت ها، بر اساس قدرت است. اینان در قبال تأکید نئولیبرال ها بر نقش رژیم ها و نهادهای بین المللی در تقلیل آنارشی حاکم بر جهان، پیوسته از آنارشی بین المللی به عنوان یگانه و اصلی ترین عنصر در تنظیم مناسبات بین المللی یاد می کنند.( Joseph M. Grieco,1993,119)
از این منظر، خود رژیم ها و نهادهای بین المللی، به انحای مختلف، زیر سلطه قدرت هژمون هستند و تصور استقلال برای این نهادها و رژیم های به ظاهر مستقل، نوعی ساده اندیشی است. نئورئالیست ها، بر این باورند که دولت ها هنوز
مسایل اولیه امنیت و بقا را حل نکرده اند و جنگ و نابودی، همچنان بر روابط انسان ها، گروه ها و کشورها حاکمیت دارد و اگر همکاری صورت می گیرد، برای به ت أخیر انداختن جنگ و ممانعت از نابودی است.( Smith, Steve,1996,15)
آنها می پرسند که در چنین فضایی چگونه می توان امنیت ملی را به دست نهادهایی سپرد که قطعا تحت سلطه قدرت دیگر هستند؟ بنابراین، اگر نئورئالیست ه ا با اصل همکاری موافقت دارند، به منظور رهایی از تهدید و آسیب پذیری هایی است که تحکیم امنیت و بقای واحد سیاسی را دشوار کرده است. این در حالی است که هم کاری مورد نظر نئولیبرال ها، نوعی هم کاری مثبت برای ارتقا و تثبیت امنیتی است که علی الاصول وجود دارد. در واقع، نئورئالیست ها، امنیت ملی را پروژه ای تأسیسی می دانند که به یمن حاکمیت، منافع ملی و قدرت حاصل می آید؛ اما نئولیبرال ها، امنیت ملی را فرایندی اجتناب ناپذیر قلمداد می کنند که لازمه زندگی صلح آمیز است و ضرورتا باید تثبیت شود. از منظر نئولیبرال ها، ماهیت تبعیض آمیز اقتصاد سیاسی بین المللی است که دغدغه انسان ها را افزایش داده و اگر این منطق ناصحیح، تصحیح شود، می توان رفاه و تعالی بین المللی را شاهد بود. در جواب نئولیبرال ها ، نئورئالیست ها، بر اهمیت امنیت فیزیکی مانند سرزمین، سلاح های تهاجمی و بازدارنده، منا بع طبیعی تجدید ناپذیر، تجهیزات و استحکامات فنی و نیروی انسانی ماهر و آموزش دیده تأکید می کنند.
نکته مهمی که ایضاح آن ضرورت دارد، این است که نئورئالیست ها، چرا و با کدامین روش شناخت به موازین خاصی معتقد شدند؟ اگر اصول و مفروضات اینان متفاوت از اصول و مفروضات رئالیست ها است، علی الاصول باید روش فهم نئورئالیست ها متفاوت از رئالیست ها باشد؛ چراکه شیوه تحلیل، به اندازه مضمون و محتوای تحلیل اهمیت دارد. در ادامه مبحث، ارکان و موازین روش شناختی نئورئالیسم را بررسی می کنیم تا وجوه افتراق و اشتراک آنها از اسلاف شان مشخص گردد.)مورگنتا،،۱۳۷۰ ، ص . ۴۲۸)
نوواقع گرایی و تحلیل سیاست خارجی
نوواقعگرایان در مورد امکان بهکارگیری نظریههای سیاست بینالملل، از جمله نوواقعگرایی، برای تحلیل سیاست خارجی کشورها اختلاف نظر دارند. کنت والتز کاربست نظریههای سیاست بینالملل برای تحلیل سیاست خارجی را امکانپذیر نمیداند؛ در حالی که جان میر شایمر، بر امکانپذیری تحلیل سیاست خارجی بهوسیله نظریههای سیاست بینالملل تأکید میورزد. وی استدلال میکند که اصولاً هر نظریه سیاست بینالملل ضرورتاً باید قدرت تبیین سیاست خارجی را نیز داشته باشد. بهرغم این اختلاف نظرها، ادعای این نوشتار آن است که میتوان نوواقعگرایی را به عنوان چارچوب نظری برای تحلیل سیاست خارجی به کار بست. از اینرو، تلاشهایی برای تحلیل قطر نیز صورت گرفته است.
ساختار آنارشیک نظام بینالملل
نوواقعگرایی یا واقعگرایی ساختاری[۱۰] را نخستینبار کنت والتز[۱۱] در کتاب نظریه سیاست بینالملل ارائه داد.Waltz,1979)).نوواقعگرایی به اصول و مفروضههای محوری واقعگرایی کلاسیک مانند کشورمحوری، قدرتمحوری، موازنه قوا، آنارشی یا وضع طبیعی بینالمللی و یکپارچگی و عقلانیت کشورها وفادار است. اما با وجود این، نوواقعگرایی از چند جهت از واقعگرایی کلاسیک متمایز میشود که آن را به صورت نظریهای متفاوت و مستقل در می آورد.
نوواقعگرایی، برخلاف واقعگرایی کلاسیک، نظریهای در سطح تحلیل کلان یا تصویر سوم[۱۲] است که رویکردی برون به درون[۱۳] به نتایج و سیاست بینالملل دارد. نوواقعگرایی نظریهای سیتمیک یا نظاممند است که استدلال میکند سیاست بینالملل را میتوان به صورت نظامی که دارای ساختار دقیق و مشخصی میباشد تلقی و تعریف کرد. ساختار نظام بینالملل متشکل از واحدهای متعامل با قواعد رفتاری معینی است که به رفتار واحدها شکل میدهد.
ساختار نظام بینالملل بهوسیله یک اصل نظامبخش[۱۴] و توزیع مقدورات و توانایی بین واحدها تعریف و تشکیل میشود. اصل نظامبخش در سیاست بینالملل که به ساختار نظام بینالملل شکل میدهد آنارشی است (Waltz, 1979: 27) . از اینرو، مهمترین عامل تعیینکننده سیاست بینالملل و انگیزه و منبع ارجحیتها و رفتار سیاست خارجی کشورها نظام بینالملل و ویژگیهای آن بهویژه ساختار آنارشیک آن است.
پرسش اصلی نواقعگرایی این است که چرا کشورهای مختلف با ساختار سیاسی متفاوت، وضعیت و موقعیت جغرافیایی گوناگون و تمایزات ایدئولوژیک، رفتارهای سیاست خارجی مشابهی از خود بروز میدهند؟ نوواقعگرایان علت این رفتار مشابه را ماهیت نظام بینالملل و محدودیتهایی میدانند که برای کشورهای مختلف ایجاد میکند. لذا، در حالی که واقعگرایانی چون مورگنتا (Morgenthau, 1973) انگیزه و علت قدرتطلبی کشورها را ذات ناقص و معیوب انسان میدانند، نوواقعگرایانی چون والتز، ساختار آنارشیک نظام بینالملل را مهمترین عامل قلمداد میکنند که تجمیع و انباشت قدرت را به عنوان یک نیاز حیاتی بر کشورها دیکته و تحمیل میکند.
بنابراین، به جای جستجوی علل و عوامل طبیعی و انسانی قدرتطلبی باید در پی یافتن علل اجتماعی بود که به صورت سازماندهی و روابط اجتماعی تجلی و تعین مییابد. والتز این سازمان اجتماعی را آنارشی بینالمللی مینامد. آنارشی به معنای بینظمی و هرجومرج بینالمللی و عدم رفتار الگومند و همچنین بهمثابه جنگ تمامعیار و مناقشه عریان و مستمر نیست؛ بلکه منظور از آنارشی، نوعی اصل نظامبخش و تنظیمکننده است که توضیح میدهد نظام بینالملل از واحدهای سیاسی مستقلی تشکیل شده است که فاقد یک اقتدار مرکزی حاکم بر آنهاست. به سخن دیگر، حاکمیت ذاتی و منحصر به کشورها است، چون هیچ مرجع حاکم بالاتر از کشورها و داور بیطرفی میان آنها وجود ندارد. در نظام بینالملل “هیچ حکومتی بر حکومتها” وجود ندارد. پس آنارشی یعنی فقدان اقتدار عالیه و حکومت مرکزی در نظام بینالملل (Mearsheimer, 1994-95:10-12; Waltz, 1979: 24).
بنابراین، برخلاف واقعگرایان کلاسیک که بر سرشت و ذات قدرتطلب انسان تأکید میکنند، واقعگرایان ساختاری بر این باورند که سرشت و ذات انسان ارتباط اندکی با قدرتطلبی کشورها دارد. آنان، در مقابل، استدلال میکنند که ساختار آنارشیک نظام بینالملل است که کشورها را وا میدارد تا در پی کسب قدرت برآیند. چون یک نظام فاقد اقتدار عالیه و حکومت مرکزی حاکم بر کشورها که آنان را از بهکارگیری زور و تجاوز علیه دیگران باز دارد، انگیزه شدید و نیرومندی ایجاد میکند تا کشورها برای صیانت از خود به اندازه کافی قدرتمند شوند.
از اینرو، نظریههای واقعگرای ساختاری، نقش و تأثیری برای تمایزات و تفاوتهای فرهنگی، ایدئولوژیک، ماهیت نظام سیاسی در سیاست خارجی کشورها قائل نیستند؛ چون نظام بینالملل انگیزهها و محرکهای عمدتاً یکسانی را برای کشورها ایجاد میکند. ماهیت دموکراتیک یا دیکتاتوری نظام سیاسی کشورها تأثیر اندکی بر سیاست خارجی و نوع رفتار آنها با سایر کشورها دارد. همچنین، افراد تصمیمگیرنده سیاست خارجی و ویژگیهای شخصیتی و روانی آنها نیز نقش و تأثیری در سیاست خارجی کشورها ندارد. کشورها بهمثابه جعبههای سیاهی هستند که به صورت واحدهای مشابه در نظام بینالملل آنارشیک کارکرد مشابه و یکسانی مبنی بر تأمین امنیت دارند.
اگرچه واقعگرایان نیز مانند نوواقعگرایان به آنارشیکبودن نظام بینالملل باور دارند، ولی مفهومبندی آنارشی در این دو نظریه متفاوت است. نخست، از نظر واقعگرایان، آنارشی بینالمللی تنها محیط و وضعیتی است که ملتـدولتهای دارای حاکمیت در آن اقدام و رفتار میکنند. ولی از منظر نوواقعگرایی، آنارشی بینالمللی بهمثابه روابط اجتماعی میان دولتـ ملتهای حاکمیتدار است که عامل تعیینکننده علّی سیاست خارجی و نتایج بینالمللی میباشد (Weber, 2005: 16).
دوم، در چارچوب واقعگرایی در شرایط آنارشی بینالمللی، نقش و آزادی عمل بیشتری برای دولتها و سیاستگذاران ملی از قیدوبندها و محدودیتهای نظام بینالملل وجود دارد، بهگونهای که دولتها و تصمیمگیرندگان آنها از توانایی بیشتری برای تأثیرگذاری بر نتایج و سیاست بینالملل برخوردارند. نوواقعگرایی بسیار جبرگراتر از واقعگرایی است، زیرا تصمیمگیرندگان را در تأثیرگذاری بر روند حوادث بینالمللی بسیار ناتوان میداند. این نظریه استدلال میکند که کشورها و تصمیمگیرندگان آنها قادر نیستند محیط عملیاتی خود را تغییر دهند و رفتار و اقداماتشان شدیداً به وسیله نظام بینالملل متشکل از واحدهای متعامل محدود و مقید میشود. از اینرو، آنارشی بینالمللی پیامدهای بسیار مهمی برای رفتار و سیاست خارجی کشورها دارد (Mearsheimer, 1994 – ۹۵: ۱۰-۱۲).
تواناییها و مقدورات کشورها به معنای مجموع و ترکیب قدرت مادی آنها شامل، ثروت، جمعیت، توسعه فناوری و اقتصادی، و نیروی نظامی نیز نقش تعیینکنندهای در تعریف و تشکیل ساختار نظام بین الملل ایفا میکند. از اینرو، توزیع تواناییها که برحسب صورتبندیهای یکقطبی، دوقطبی و چندقطبی یا قطبیت نظام تعریف میشود، نیز در کنار آنارشی به رفتار و سیاست خارجی کشورها شکل میدهد. ساختار به معنای آرایش واحدها در نظام بینالملل است که براساس چگونگی توزیع قدرت بین آنها تعیین و تعریف میگردد. به سخن دیگر، ساختار نظام بینالملل عبارت از قطبیت آن است که با توجه به وجود مراکز و قطبهای قدرت مشخص میشود. در نتیجه، تغییرات ساختاری یا همان تغییر و تحولات در توزیع قدرت در سطح بینالمللی مهمترین علت و عامل تعیینکننده نتایج بینالمللی و رفتار خارجی کشورهاست.
امنیتطلبی
ساختار آنارشیک نظام بینالملل سه الگوی رفتاری را برای کشورها، از جمله جمهوری اسلامی ایران، در روابط بینالملل و سیاست خارجی ایجاب و اجتنابناپذیر میکند. نخست، آنارشی باعث بیاعتمادی و سوءظن کشورها نسبت به یکدیگر میشود. آنها همواره از خطر حمله و تجاوز دیگران در ترس و هراسند. این نگرانی و احساس ترس ناشی از این واقعیت است که در جهانی که کشورها قادرند به کشور دیگر حمله و تجاوز کنند، هر کشوری حق دارد برای حفظ موجودیت خود نسبت به دیگران بیاعتماد باشد. در یک نظام بینالملل که هیچ داور نهایی و مرجع قانونی وجود ندارد که یک کشور تهدید شده و مورد هجوم قرار گرفته برای کمک گرفتن به آن مراجعه کند، کشورها دلیل و انگیزه بیشتری برای سوءظن مییابند.
افزون بر این، در عرصه بینالمللی سازوکاریـ به جز منافع خودپرستانه و شخصی طرف ثالثـ برای مجازات متجاوز وجود ندارد. این امر کشورها را از این که مورد تجاوز قرار گیرند بیش از پیش دچار سوءظن و بیاعتمادی میکند. از این رو، عدم اطمینان و بیاعتمادی کشورها از نیت حال و آینده سایر کشورها عاملی است که باعث میشود تا آنان برای تعقیب و تأمین امنیت خود تلاش و تقلا کنند. به سخن دیگر، مهمترین عاملی که کشورها را به امنیتطلبی در سیاست خارجی وا میدارد، عدم اعتماد و اطمینان از انگیزهها و نیات دیگران است (Ben- Itzhak, 2011: 316).
دوم، مهمترین ارجحیت و هدف کشورها در نظام بینالملل آنارشیک تأمین امنیت و تضمین بقاست. چون به علت فقدان حکومت مرکزی جهانی که منافع اساسی کشورها را تأمین نماید آنها ناگزیرند تا امنیت و بقای خود را به صورت خودیار[۱۵] تضمین کنند. در این شرایط کشورها تهدیدات بالقوهای محسوب میشوند و هیچ اقتدار برتری وجود ندارد که کشورهای مورد تجاوز را نجات دهد؛ پس کشورها نمیتوانند برای تأمین امنیت خود به دیگران، حتی دوستان خود، متکی باشند. به کلام دیگر، چون نظام بینالملل خودیار است، هر یک از کشورها باید به تنهایی امنیت خود را تأمین کند و اتحادها و پیمانهای نظامی پدیدههایی زودگذر و متغیرند.
سوم، کشورها در نظام بینالملل غیرمتمرکز تلاش میکنند تا برای تأمین امنیت خود به کسب قدرت مبادرت ورزند. کشورها انگیزه و علاقه شدیدی به کسب قدرت دارند که عمدتاً برحسب مقدورات و تواناییهای مادی نظامی و اقتصادی تعریف میشود. قدرت فینفسه هدف و غایت سیاست خارجی کشورها نیست بلکه ابزار مفید و مؤثری برای تأمین امنیت به هر میزان ممکن در وضعیت آنارشی بینالمللی است. از اینرو، دغدغه و علاقه نهایی و هدف غایی کشورها در نظام بینالملل تأمین امنیت است نه کسب قدرت. دلیل امنیت طلبی از طریق کسب قدرت نیز بسیار ساده است، چون هر چه قدرت و مزیت و برتری نظامی یک کشور بر دیگران بیشتر باشد، ضریب امنیتی آن بالاتر خواهد بود (Mearsheimer, 2001, Waltz, 1979, 1992).
انواع نوواقعگرایی
همه نوواقعگرایان یا واقعگرایان ساختاری اتفاقنظر دارند که منبع اصلی ارجحیت کشورها مبنی بر تأمین امنیت ملی، ساختار آنارشیک نظام بینالملل است که آنان را به کسب قدرت برمیانگیزد. بهگونهای که کشورها عمیقاً به موازنه قوا و قدرت خود در مقایسه با سایر کشورها توجه و حساسیت دارند. از اینرو، رقابت شدیدی بین کشورها برای کسب قدرت به قیمت از دستدادن آن توسط رقبا یا دستکم اطمینان از حفظ قدرت موجود وجود دارد. این رقابت تنگاتنگ بر سر قدرت ناشی از آن است که ساختار آنارشیک نظام بینالملل گزینههای بدیل کشورهای خواهان بقا و امنیتطلب را بسیار محدود میسازد.
با این حال، واقعگرایان ساختاری در مورد میزان قدرت لازم و کافی برای تأمین امنیت ملی و چگونگی آن اختلاف نظر داشته و به دو دسته تدافعی و تهاجمی تقسیم میشوند. همچنین آنان در خصوص رفتار عقلانی کشورها و نسبت بین نظریه سیاست بینالملل و سیاست خارجی، همانگونه که گفته شد، اتفاق نظر ندارند.
نوواقعگرایی تدافعی: دیدگاههای مختلفی در مورد مصادیق واقعگرایان و واقعگرایی ساختاری تدافعی وجود دارد. بر پایه دیدگاه مشهور، بارزترین نمونه واقعگرایی ساختاری تدافعی نظریه سیاست بینالملل کنت والتز است. نمونههای دیگر واقعگرایی ساختاری تدافعی، نظریههایی است که نظریهپردازانی چون رابرت جرویس (Jervis, 1978)، جک اسنایدر Snyder, 1991)، استفن والت (Walt, 1987)، بری پوزن (Posen, 1984) و استفن ون اورا(Van Evera, 1999) ارائه دادهاند. بیشتر این نظریهها در چارچوب نوواقعگرایی برای تکمیل نظریه والتز ساخته و پرداخته شدهاند. از اینرو، واقعگرایان ساختاری تهاجمی چون میر شایمر نظریه خود را در مقابل و مقایسه با نظریه والتز ارائه دادهاند.
با وجود این، افرادی مانند کلین المان (Elman, 2007) واقعگرایی ساختاری تدافعی را از نو واقعگرایی والتز متمایز و متفاوت میدانند. به نظر اِلمان آنچه که وی واقعگرای ساختاری تدافعی مینامد سه تفاوت عمده با نوواقعگرایی دارد. اول، در حالی که نوواقعگرایی بر مبانی خرد متعدد برای توضیح رفتار کشورها استوار است، واقعگرایی ساختاری تدافعی بر انتخاب عقلانی و عقلانیت صرف تکیه و تأکید میکند. دوم، این نوع از واقعگرایی ساختاری، موازنه تهاجمـتدافع را به عنوان یک متغیر مهم در سیاست بینالملل و سیاست خارجی کشورها مورد توجه قرار میدهد؛ بهطوری که ترکیبی از عوامل و عناصر مختلفی چون نزدیکی جغرافیایی، ماهیت قدرت و سطح فناوری کشورها نقش تعیینکنندهای در رفتار تهاجمی یا تدافعی آنها ایفا میکند. سوم، ترکیبی از عقلانیت و توازن تهاجمـتدافع انگیزههای تدافعی را ایجاب و ایجاد میکند که کشورها را بر آن میدارد تا از حفظ وضع و توزیع قدرت موجود حمایت نمایند (Elman, 2007: 17-18).
با این حال، همانگونه که توضیح داده شد، درستتر آن است که والتز و نظریه وی را به عنوان مصداق اولیه واقعگرایی تدافعی تلقی و تعریف کرد که نظریهپردازانی مانند والت در جهت تکمیل و افزایش قدرت تبیین آن تلاش کردهاند. از اینرو، این اختلافات سه گانه، انواع مختلف نوواقعگرایی تدافعی را از هم متمایز میسازد که در مقابل نوواقعگرایی تهاجمی از اصول و مفروضههای مشترکی برخوردارند. بر این اساس، نگارنده، مانند میرشایمر (Mearsheimer, 2001: 2009)، نظریه والتز را به عنوان نمونه بارز نوواقعگرایی تدافعی مورد تأکید و تبیین قرار داده و آن را با نوواقعگرایی تهاجمی او مقایسه میکند.
نوواقعگرایی تدافعی والتز، همانگونه که میرشایمر (Mearsheimer, 2009: 242) تصریح میکند، بر دو مفروض ساده و روشن استوار است. اول، کشورها بازیگران و کنشگران کلیدی و اصلی در سیاست بینالملل هستند که در نظام آنارشیک فاقد هرگونه اقتدار عالیه مرکزی عمل میکنند. دوم، انگیزه اصلی و اولیه کشورها بقا به معنای حفظ حاکمیت ملی (استقلال سیاسی و تمامیت ارضی) است.
بر اساس این دو مفروض، والتز استنباط و استدلال میکند که کشورها بهشدت به جایگاه خود در موازنه قوا اهمیت میدهند. بهویژه آنان درصددند تا به نوعی از رقبای بالقوه خود قدرتمندتر باشند، چون این برتری و مزیت قدرت چشمانداز بقا و امنیت آنان را بیشینه میسازد. از اینرو، کشورها تلاش و تقلا میکنند تا قدرت را به قیمت از دستدادن آن از سوی رقبا به دست آورند؛ ولی تأمین این هدف از راه جنگ و تهاجم عاقلانه و هوشمندانه نیست (Waltz, 1989: 47). آغاز جنگ و توسعهطلبی اشتباه و غیرعقلانی است. جنگ و نیروی نظامی برای حفظ وضع موجود سودمند است نه برای تغییر و بر هم زدن آن (Waltz, 1979: 190-1).
بنابراین، اگرچه کشورها در پی افزایش قدرت خود هستند ولی مهمترین هدف آنها جلوگیری از افزایش قدرت دیگران و بر هم خوردن موازنه قدرت به ضررشان است. “اولین دغدغه کشورها بیشینهساختن قدرت نیست بلکه حفظ جایگاهشان در نظام است” (Waltz, 1979: 126). راهبرد کشورها برای مقابله با تلاش و اقدام رقبا برای افزایش قدرتشان موازنهسازی است. کشورهایی که احساس تهدید میکنند از طریق موازنهسازی درونگرا، یعنی تقویت و افزایش تواناییهای خود، یا موازنهسازی برونگرا، در چارچوب اتحادها و ائتلافهای نظامی به مقابله با کشور بر هم زننده موازنه قوا برمیخیزند. در نتیجه کشورهای توسعهطلب به شدت از سوی سایر کشورها نظارت و کنترل میشوند (Waltz, 1979: 128).